طاهره زرین تاج
مخمس | مسمط | مثنوی
ای بسر زلف تو سودای من
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
ای بسر زلف تو سودای من وز غم حجران تو غوغای من لعل لبت شهد مُصفـّای من عشق تو بگرفت سراپای من من شده تو آمده بر جای من گر چه بسی رنج غمت برده ام جام پياپی ز بلا خورده ام سوخته جانم اگر افسُرده ام زنده دلم گر چه زغم مرده ام چون لب تو هست مسيحای من گنج منم بانی مخزن توئی سيم منم صاحب مَعدن توئی دانه منم صاحب خرمن توئی هيکل من چيست اگر من توئی گر تو منی چيست هيولای من من شدم از مهر تو چون ذره پست وز قدح باده عشق تو مست تا به سر زلف تو داريم دست تا تو منی من شده ام خودپرست سجده گه من شده اعضای من دل اگر از تست چرا خون کنی ور ز تو نبود زچه مجنون کنی دم به دم اين سوز دل افزون کنی تا خوديَم را همه بيرون کنی جای کنی در دل شيدای من آتش عشقت چو بر افروخت دود سوخت مرا مايۀ هر هست و بود کـُفر و مسلمانيم از من زدود تا به خَمِ ابرويَت آرم سُجود فرق نه از کعبه کليسای من کلک ازل تا به ورق زد رقم گشت هم آغوش چو لوح و قلم مانده خلقی به وجود از عدم بر تن آدم چو دميدند دم مِهر تو بُد در دل شيدای من دست قضا چون گِل آدم سرشت مِهر تو در مزرعه سينه کشت عشق تو گرديد مرا سرنوشت فارغم اکنون ز جحيم و بهشت نيست به غير از تو تمنای من باقيم از ياد خود و فانيم جُرعه کش باده رَبانيم سُوختۀ وادی حيرانيم سالک صحرای پريشانيم تا چه رسد بر دل رسوای من بَر دَرِ دل تا ارنی گو شدم جلوه کنان بر سر آن کوشدم هر طرفی گرم هياهيو شدم او همگی من شد و من او شدم من دل و او گشت دلارای من کعبۀ من خاک سر کوی تو مَشعله افروز جهان روی تو سلسلۀ جان خم گيسوی تو قبلۀ دل طاق دو ابروی تو زلف تو در دِير چليپای من شيفتۀ حضرت اعلاستم عاشق ديدار دلارا ستم راهرو وادی سودا ستم از همه بگذشته تو را خواستم پر شده از عشق تو اعضای من تا کِی و کِی پند نيوشی کنم چند نهان بلبله پوشی کنم چند زهجر تو خموشی کنم پيش کسان زُهد فروشی کنم تا که شود راغب کالای من خرقه و سجاده به دور افکنم باده به مينای بلور افکنم شعشعه در وادی طور افکنم بام و در از عشق به شور افکنم بر دَر ميخانه بود جای من عشق عَلـَم کوفت به ويرانه ام داد صَلا بر در جانانه ام بادۀ حق ريخت به پيمانه ام از خود و عالم همه بيگانه ام حق طلبد همّت والای من 93 ساقی ميخانۀ بزم الست ريخت به هر جام چو صهبا ز دست ذرّه صفت شد همه ذرّات پست باده ز مامست شدوگشت هست از اثر نشئه صهبای من عشق به هر لحظه ندا می کند بر همه موجود صدا می کند هر که هوای ره ما می کند کی حذر از موج بلا می کند پای نهد بر لب دريای من ہندوی نوبت زن بام توام طاير سرگشته به دام توام مُرغ شباويز به شام توام مَحو ز خود زنده به نام توام گشته ز من درد من و مای من طاهره زرین تاج