ایرج میرزا
غزل ها
شمارهٔ ۸: چون خورم می در سرم سودایِ یار آید پدید - راست باشد این مثل کز کار کار آید پدید
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چون خورم می در سرم سودایِ یار آید پدید راست باشد این مثل کز کار کار آید پدید جهد کردم تا نگویم رازِ دل بر هیچکس می کشان را رازِ دل بی اختیار آید پدید گر مرا آسوده بینی در غمش نبود شگفت هر غریقی را پس از کوشش قرار آید پدید بوسه چون بر لعلِ جانان می زنی نشمرده زن دیدم ام من گفتگو ها از شمار آید پدید تا توانی سیر بنگر در رخِ صافِ بتان پیش کاندر صفحۀ چشمت غبار آید پدید دیدم آن بت را پیِ اُستادِ بد گوهر روان یادم آمد مُهره در دنبالِ مار آید پدید هر سؤالِ سخت را زنهار پاسخ نرم ده سنگ و آهن چون به هم ساید شرار آید پدید پیری از رخسارِ طبع آبدارم آب بُرد کی ز طبعِ پیر شعرِ آبدار آید پدید در خزان هم گاه بگشاید دهان بلبل ولی کی بود آن نغمه کزو وی در بهار آید پدید بعد از این وصلش چه جویم چیست سود آن غرقه را کِش به قعرِ بحر گوهر در کنار آید پدید نیست کس کاین مملکت را از خطر بخشد نجات قرنها باید که تا یک مردِکار آید پدید نان شهر از همّتِ دستورِ ما ممتاز شد صدقِ این دعوی به هر شام و نهار آید پدید از وزیران گر یکی چون او شود نَبوَد شگفت از جراید هم یکی چون نوبهار آید پدید ایرج میرزا