کوهی
غزل ها
شمارهٔ ۵۵: دیده تا رخساره دلدار را دیدن گرفت
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
دیده تا رخساره دلدار را دیدن گرفت جان ز فیض روی آن مه روی پروردن گرفت آفتاب لایزالی برد پی در شرق و غرب دل که در آغوش جان این ماه پروردن گرفت بسکه در خودعاشق است آن آفتاب مه لقا بوسه از لعل لب و رخسار او چیدن گرفت از میان برخواستم تا آمدم اندر کنار شب دلم با او یکی شد ترک ما و من گرفت جان درآمد در خم زلفش بعیاری شبی دل دلیری کرد در شب ترک ترسیدن گرفت تا بدیدم خنده لعل لب یاقوت رنگ جن برای قوت روح از دیده خونخوردن گرفت سوختم در پیش شمع روی او پروانه وار کز دم ما آتش اندر جان مرد و زن گرفت از فغان و آه ما دوشینه در صحن چمن مرغ شبخوان از درخت خویش نالیدن گرفت یوسف روحم که در زندان جسم افتاده بود شد بتخت مصر دل خوش ترک چاه تن گرفت چون نسیم آنگل رو یافتم در بوستان بلبل روحم روان در باغ پریدن گرفت کوهیا پرواز کن بر آسمان چون آفتاب تا نگویندت که او در خاکدان مسکن گرفت کوهی